پادکست تولدی دیگر...
جلسه سیزدهم: فلسفۀ نبوت فایل صوتی
الٓرۚ كِتَٰبٌ أَنزَلۡنَٰهُ إِلَيۡكَ لِتُخۡرِجَ ٱلنَّاسَ مِنَ ٱلظُّلُمَٰتِ إِلَى ٱلنُّورِ بِإِذۡنِ رَبِّهِمۡ إِلَىٰ صِرَٰطِ ٱلۡعَزِيزِ
ٱلۡحَمِيدِ (ابراهیم، ۱ و ۲) الف، لام، را. اين است كتابى كه بهسوى تو فرستادهايم تا زير نظر
خدا، همۀ مردم را از تاريكىهاى اعتقادى و اخلاقى بهطرف نور معرفت و پاكى بيرون
بكشى: به راه خداى شكستناپذيرِ ستودنى.
جلسه سیزدهم: فلسفۀ نبوت
من دانهای خفته در تاریکی بودم؛
بذری که استعداد رشد داشت اما در ظلمت خاک خویش افتاده بود و جوانه نمیزد.
تشنه بودم. تشنه رسیدن به نور.
باران نجاتم داد!
قطرهها ریختند به تن خسته و رنجورم، روحم ترک خورد و قد کشیدم
از تن سرد خاک بیرون زدم
نور به قلبم تابید و رشد کردم!
باران نجاتم داد!
باران، پیامبر تو بود!
پیامآوری که به جان ما تابید و نور را برگرداند.
که دیگر تنها نبودم! دیگر سرگردان و سرگشته نبودم.
زمین از اولین روز حیات در جستجوی آرامش بود.
آدمیزاد از اولین نفسش به دنبال رشد و خوشبختی بود.
اگر پیام روشن تو نمیرسید از آسمان، و اگر سینه کسی نبود که طاقت این روشنایی را داشته باشد،
اگر نبود کسی که حرف تو را به زبان ما بهمان برساند،
هیچوقت راه پیدا نمیشد.
هیچوقت نمیدانستم که چه هستم و که هستم و برای چه آمدهام؟!
اگر نبود باران مهربانی پیامآورت، در تاریکی و سرمای خاک پوسیده بودم.
دانش الهی تو فرو ریخت بر قلب پیامبرت
و از آنجا جاری شد به روح من که دانههای وجودم حیات بگیرد.
که رشد کند و مسیر را درست برود و به آفت بیراههها جان نسپارد.
من گم شده بودم!
من چشم دوخته بودم به حرفهای آدمیانی که سالها دست و پا زده بودند تا برنامه درست زندگیام را پیدا کنند؛
اما نتوانسته بودند. نقشههایشان بدون حضور تو کور بود.
مسیرهایشان پر دستانداز بود و به در و دیوارم میزد.
من تو را میخواستم و کسی را از جانب تو!
غرايز من، خرد و عقل من، برای راهبری و دستگیریام کم بود!
تو رسولت را به سویم فرستادی… تا نعمتهای فراموش شده را به یادم بیاورد؛
تا حجت را برایم تمام کند؛ که گنجهای پنهانی عقل را آشکار کند؛
که آیههای روشنت را نور راهم کند!
مهربانی که برایم فرستادی کسی را از جنس خودم، از جنس آدمی!
کسی را فرستادی که مثل ما راه برود و بخورد و بیاشامد
با ما بنشیند و بلند شود، بخندد و بگرید!
رسولی از نور تو جدا شده و چون نور تو روشنابخش!
رسولی که به درد و غم ریخته شده بود در کالبد انسان که به زبان خودمان سخن بگوید
که تنها نباشیم و بهانه نیاوریم که چون تنها بودیم گم شدیم!
رسولی مهربان چون تو!
دلسوزتر از خودمان به خودمان! که از غم ایمان نیاوردمان به نزدیکی قالب تهی کردن میرسد!
رسولی صبور که بهجان میخرد هر توهین و کجفهمی و بدفهمی را
تا بلکه دستگیرمان شود و راه و چاهمان بیاموزد.
سپاس مخصوص توست که هستی و رسولت هست و من شما را دارم!