متن پادکست تولدی دیگر | جلسه هجدهم: تعهد ایمان به نبوت

هم‌‌عهد!

پادکست تولدی دیگر...

جلسه هجدهم: تعهد ایمان به نبوت فایل صوتی

إِنَّمَا كَانَ قَوۡلَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ إِذَا دُعُوٓاْ إِلَى ٱللَّهِ وَرَسُولِهِۦ لِيَحۡكُمَ بَيۡنَهُمۡ أَن يَقُولُواْ سَمِعۡنَا وَأَطَعۡنَاۚ

وَأُوْلَٰٓئِكَ هُمُ ٱلۡمُفۡلِحُونَ (نور، ۵۱) اما مؤمنان وقتى به آنان گفته شود كه براى حل

اختلافاتشان پيش خدا و پيامبرش بروند تا پيامبر ميانشان داورى كند، مى گويند: «چشم

با جان و دل شنيديم و اطاعت مى كنيم» فقط اينان خوشبخت اند.

جلسه هجدهم: تعهد ایمان به نبوت

من دل به تو داده‌ام!

دل به شیرینی کلامت!

به حلاوت ایمانت!

دلی که برای تو نتپد، دل نیست!

سینه‌ای که سنگ تو را به خود نکوبد، سینه نیست!

من سخنت را به جان خریده‌ام! سخنی که از صوت دلنشین پیامبرت به گوشم رسیده!

تو راه را نشانم دادی!

که اگر رحمت تو را می‌خواهم دست در دست پیامبرت بگذارم!

به مهربانی، مسیر خوش‌عاقبتی را به گوشم خواندی!

به جان شنیدم و اطاعت می‌کنم!

عزیزتر از تو چه کسی که کلامش را به گوش جان بسپارم!

عزیزتر از پیامبرت چه کسی است که همراهش نشوم!

چه افتخاری بالاتر از این که در کنار پیامبرت، به حکم پیامبرت،

در همان جبهه‌ای که پیامبرت است قدم بردارم!

رفیق روزهای سخت!

من نمی‌خواهم تنها به زبان تو را بخواهم و تنها در دل ایمانت را نشانده باشم!

نمی‌خواهم از آن‌هایی باشم که به لقلقه زبان، تو را می‌خواهد!

یکتاپرستی بی‌تفاوت؛ از آن‌ها که ایستاده‌اند گوشه‌ای و هیچ عین خیالشان نیست که مردم به درون مرداب بروند!

 

دور باد از من چنین ایمان مرده‌ای! چنین ایمان بی‌تحرکی!

ایمانی که من را از جا بلند نکند، چطور ادعای تو را دارد؟!

ایمانی که برای تو نجنگد و به راه تو تلاش نکند، چطور می‌خواهد کامل باشد؟

پس به لطف تو می‌خواهم قدم بردارم

در همان راهی که پیامبرت قدم گذاشت؛ دل گذاشت؛ جان گذاشت.

می‌خواهم فریاد بزنم عشق تو را؛ بر هر کوی و دیار.

که پیامبرت را یاری برسانم و برایش یارانی دل و جان باخته بسازم.

تا در کنار هم، پشت به پشت هم، یاری تو را همراه خودمان کنیم.

خودت گفته بودی: اگر یاری‌ام کنید، یاری‌تان می‌کنم!

من آمده‌ام تا با دوستانت کنار رسولت باشم!

تا بار امانتی را که بر دوشمان گذاشته‌ای، به سلامت به مقصد برسانیم!

هم‌عهد شویم که پرچم حکومت مطلق تو را بر زمین بکوبیم!

تا خشت روی خشت بگذاریم و بنای عظیمت را بالا ببریم!

چه باک که دشمنان تو سنگ می‌زنند، هوا را آلوده می‌کنند!

من ایمان دارم که تو پشت و پناهی؛ پشت و پناه رسول و مؤمنانش!

چه دلگرمی‌ای از این بالاتر؟!

چه پناهی از این استوارتر؟!

این سینه پر از عشق توست! پر از عشق دوستدارانت!

این سر هوای نفس کشیدن زیر پرچم تو را دارد!

چه شیرین است زندگی در حکومتی که تو بر آن سایه افکنده باشی!

پس به در و دیوار می‌زنم که پرچم تو بالا باشد؛

که زندگی‌ام نذر بالا رفتن علم تو شود!

می‌دانم کوچکم، ضعیفم!

اما خودت گفته‌ای: «انسان جز از تلاش خودش بهره نمى‌برد و بالاخره تلاشش ديده مى‌شود»

تو می‌بینی! و همین که می‌بینی، کافی است!