پادکست تولدی دیگر | جلسه چهارم: نویدهای ایمان ۱

برنده تویی!

پادکست تولدی دیگر...

جلسه چهارم: نویدهای ایمان ۱ فایل صوتی

وَلَا تَهِنُواْ وَلَا تَحۡزَنُواْ وَأَنتُمُ ٱلۡأَعۡلَوۡنَ إِن كُنتُم مُّؤۡمِنِينَ (آل‌عمران، ۱۳۹)

ضعف به خودتان راه ندهيد و غمگین نشوید؛ چون شما حقيقتاً برتر هستيد، به‌شرطى كه

واقعاً ايمان داشته باشيد!

جلسه چهارم: نویدهای ایمان ۱

باد هم که بوزد،‌ باران هم که بیاید، شب که آسمان را تیره کند،

طوفان‌ها هم که به صخره‌ها بکوبند و موج پشت موج دریا را بلرزاند،

من آرامم!

آرامم چون، قایق کوچک من در دستان توست!

وقتی سفرم را به نام تو آغاز می‌کنم، نگران رسیدن نیستم.

به هر کجا که برسم، مقصد است.

کسی که سر به راه تو گذاشته باشد، کسی که به یاد تو حرکت کرده باشد، در راه مانده نخواهد شد!

من مومنم به دستان تو.

به اینکه هرکجا باشم، هرکجا بروم، به هر مسیر که پا گذاشته باشم؛

اگر تو قلبم را پر کرده باشی، راه درست است، مسیر سالم است. من زمین نخواهم خورد.

وحشت روزهای بدون گرمای تو، اضطراب شب‌های بی نور تو را چشیده‌ام.

خوب می‌دانم اگر پشتم خالی باشد چه می‌شود!

می‌دانم دویدن و پیروز شدن‌های این دنیا تمامی ندارد.

هی می‌روی، می‌خواهی، آرزو می‌کشی و درد به جانت می‌ریزد؛

زخمی خودت را به آن نقطه که می‌خواستی می‌رسانی…  و هیچ! هیچ!

انگار دوباره روی پلهٔ اولی. انگار اصلا جلو نیامده‌ای.

هرچه می‌روی جانت سیراب نمی‌شود؛ هرچه به دست می‌آوری انگار هیچ نداری.

خیال می‌کنی این‌بار، دیگر تمام است. دیگر خوشبختی. قلبت لبریز و آرام می‌شود.

می‌روی و می‌روی و می‌روی، درد رفتن را به جان می‌خری، از دنیا مشت می‌خوری، زانو زخمی به مقصدی که آرزو کشیده بودی می‌رسی اما…

اما خوشبخت نیستی!

دلت خنک نمی‌شود. 

یک روز مست از آن رسیدن، باد به غبغبت می‌افتد و آخ از فردایش؛

فردایش دوباره خالی می‌شوی.

به خودت می‌گویی: «پس چرا حالم خوب نمی‌شود؟ مگر این جا همانی نبود که می‌خواستم؟»

همان نبود. همان نیست.

کسی که دستش توی دست خدا نباشد، در مارپیچ دنیا هی چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد و هیچ کجا آرامشش نیست. غم‌ها توی سینه‌اش طبله می‌کند و ترس‌ها روحش را می‌خورد و اضطراب‌ها زانویش را خالی می‌کند. مدال به گردنش می‌اندازند اما پیروز نیست. با شادباش برمی‌گردد اما راضی نیست.

کف و سوت می‌شنود اما شادی به دلش راه پیدا نمی‌کند.

این حال و روز کسی است که تو را ندارد!

پشتش به تو گرم نیست. به تو که حتی شکست‌های در مسیرت پیروزی‌ست.

به تو که اگر باشی دیگر چه فرقی می‌کند من برنده بازی باشم، یا دیگری؟

برنده تویی. بالا تویی. اول و آخر تویی.

لشکر تو، سرباز تو، چاکر و غلام تو، پیروز است.

این وعده توست: «زمین ارث بندگان صالح من است!»

دستم که توی دستان تو باشد،

دلم که از ایمان تو پر باشد،

قدم‌هایم که برای تو برداشته شده باشد،

دیگر نه حسرت‌زده گذشته‌ام، نه آرزوکش آینده؛

نه ترسی به دل راه می‌دهم، نه غمی روحم را می‌گزد.

خودت به گوش من خوانده‌ای: «نه دربارۀ آینده نگران و مضطرب و ناامید باشید و نه برای گذشته حسرت‌زده و ناراحت! چراکه شما همیشه برتر و پیروزید، به شرطی که…»

کاش باشم.

کاش شرط‌های تو را نبازم.

مومن باشم؛ از آن واقعی‌هایش.

از آن‌ها که خودت خواسته‌ای.

همان‌ها که خوشبختی، مدام در کامشان است.

همان‌ها که نه ترسی به دلشان می‌افتد نه غمی می‌بردشان…

همان‌ها که در رنج و سختی‌هایشان حتی، چیزی نمی‌بینند جز زیبایی! تو همه‌چیز را زیبا می‌کنی.

کسی که تو را داشته باشد، همیشه پیروز است، آرام است؛ حتی اگر سرش روی نیزه‌ها باشد!