پادکست تولدی دیگر...
جلسه هشتم: توحید در ایدئولوژی اسلامی فایل صوتی
قُلۡ إِنَّ صَلَاتِي وَنُسُكِي وَمَحۡيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ ٱلۡعَٰلَمِينَ. لَاشَرِيكَ لَهُۥۖ وَبِذَٰلِكَ أُمِرۡتُ وَأَنَا۠ أَوَّلُ
ٱلۡمُسۡلِمِينَ (انعام، ۱۶۲ و ۱۶۳) بگو: «نماز و عبادتهايم و زندگى و مرگم، همه، براى
خداست كه صاحباختيار جهانيان است؛ درحالىكه هيچگونه شريكى ندارد به من دستور
داده شده كه اينطور باشم بله، من سرآمدِ مسلمانانم»
جلسه هشتم: توحید در ایدئولوژی اسلامی
گفته بودی: آمدهایم تا مردمان را از حصار محدود و تنگ دنیا ببریم در فراخنای دنیا و آخرت!
گفته بودی: آمدهایم که رنگ زندگیات را عوض کنیم.
مزه دهانت را تغییر دهیم. آمدهایم که حال دلت را درست کنیم!
چه خوش آمدی، روشنی چشمم!
من به هر طرف که نگاه انداختم، جز وحشت نبود.
آدمهایی بودند که پا میگذاشتند روی شانههای هم.
زمین میزدند هرکس که دستاندازشان میشد.
کسانی را دیدم که برای تکههای کوچکی از خاک، جانی دریده بودند.
به قلبی پشت کرده بودند؛
مالی را خورده بودند و لیوان آبی را رویش؛
همانهایی که اگر بپرسی خدا را میشناسی؟ میگویند: همان که یکیست در آسمانها!
خدای آنها نه به زمین کاری دارد و نه به آدمها!
گفته بودی: به تو پناه بیاورم از شر این آدمها و فکرها؛
به تو پناه بیاورم از آنکه بخواهم چیزی از این دنیا را بیشتر از تو دوست بدارم و به قدرتی جز تو چنگ بزنم.
ببین که آمدهام
این منم که میگویم: لااله الا الله
منم که فهمیدهام هیچچیز این جهان برای من نیست؛
هیچ تخت و شوکتی، هیچ زمین و مکنتی، هیچ زن و فرزندی…
روز و شبم، نماز و دعایم، رفتن و آمدنم، خواندن و نوشتنم، نشستن و بلند شدنم، همه و همه برای توست!
پناه میبرم به تو که اگر لحظهای
در تصمیمی، در قدمی، در انتخابی، از تو چشم بپوشم.
پناه میبرم به تو اگر به طمع مالی، به حرص مقامی، به شوق عشق و تنی، روی از تو برگردانم.
فقط برای تو خم و راست میشوم.
به نیاز تو نفس میکشم.
اصلا زندهام اگر، به عشق توست!
من کشتهمرده توام!
نخواه از آنهایی باشم که کشتهمرده رنگ طلای سکههایند.
از آنهایی که له میکنند آدمها را برای گرفتن صندلی تازهای!
از آنهایی که چشمی را به اشک مینشانند و راه کسی را کور میکنند و زندگی بینوایانی را دشوار.
نخواه از آنها باشم! آنها که دچار فراموشیاند؛ فراموشی تو!
ای یگانه محبوبم!
آمدهام که همه بودنم را خرج تو کنم.
همه گذشته و آینده و سرنوشتم را.
آمدهام که روی برگردانم از همه خدایان دروغین.
خدایان نفس و شهوت.
خدایان حرص و آرزوهای بلند.
آمدهام برای آن روزی که همه کاخها فرو میریزند؛
همه نیرنگها رو میشوند؛
زمین چون پنبه زدهای از هم میپاشد و زمان مفهومش را از دست میدهد.
آن روز همه خواهند دید که قدرت، یکسره به دست توست
و تویی که عاقبت آدمهایی!
آمدهام که همه امورم را بسپارم به دست تو؛ به راه تو!
که بدانی اگر میگویم دوستت دارم، لقلقه زبانم نیست.
من دوستت دارم با چشم و زبان و دست و پاهایم.
من دوستت دارم با تمام وجود و تاروپودم؛ یگانه معشوق من!